ستايش سلماني زادهستايش سلماني زاده، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ستایش سلمانی زاده

ستایش کوچولو کم کم داره بزرگ می شه

روزها سپري مي شد و ستايش گل ما كم كم بزرگ مي شد هر روز يك اتفاق جالب . حالا مي خنده هم توي خواب و هم بيداري . از اونجايي كه ستايشي كمي مشگل تغذيه داشت يعني از شير كمكي (شيرخشك ) هم استفاده مي كنه كمي توي رونده رشدش وقفه ايجاد شد كه خدارو شكر مشكل خاصي پيش نيومد. در ضمن واكسنهاي دوره اي هم ( ۳ ماهگي . ۶ ماهگي ) به وقتش زده شد و دردسرهاي خودشو داشت از درد ستايش جان بگير تا تبهاي شبانه كه با مامانش تا صبح كشيك مي داديم ولي خوب چاره اي نبود . چند تا از عكسهايي كه در مراحل مختلف گرفته شده رو مي زارم.   اينم چند تا عكس اختصصاصي كه عمو مسعود گرفته     ...
27 ارديبهشت 1393

خوابهاي ناز يك فرشته آسمونی

خلاصه روز چهارم و پنجم و........ گذشت خدارو شکر زردی ستایش خانوم خوب شد و البته ناگفته نماند خیلی سخت بود . جالب بود با خاله سمیه و خاله سمانه و مامان شیفت تعیین کرده بودیم . ۴۸ ساعت بیدارباش . در ضمن هشتم و نهم ماه رمضون بود . خیلی وقتها تا سحر بیدار بودیم آخه نباید چشم بند کنار می رفت که البته  یکبار این اتفاق افتاده بود روزهاي اول ستايش خانوم خوب مي خوابيدند و در حالي كه از ورزشهاي كششي هم غافل نبودند. خوب فرشته كوچولوي ما حق داشت - چون ۹ ماه توي يك دنياي ديگه يه جور ديگه اي خواب بوده. برامون عجيب بود چقدر راحت - چقدر آروم - چقدر معصوم خوابيده ............   ...
27 ارديبهشت 1393

روز چهارم روز اولين ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوب ستايشي به جمع ما اضافه شد و اومد به خونه .   من با سوسن خانم تصميم گرفته بوديم بريم خونه مامانشون تا چند وقته اول راحتتر باشه ستايش جانم موقع به دنيا اومدنش ۲.۹۵۰ كيلوگرم وزنش بود و در حالت نرمالي به سر مي برد. دو سه روزي گذشت و طبق اتفاقي كه واسه همه نوزادان تقريبا" به وجود مي ياد متاسفانه عسل ما هم دچار زردي شد. و بسيار باعث ناراحتي و رنجش ما .............. خلاصه با مشورت دكتر خامه چيان (همكاران بهداري ) بايد از دستگاه واسه گلمون استفاده مي كرديم. يكي از بدترين خاطره ها تو روزهاي اول - چون بايد با وضعي توي دستگاه قرار مي گرفت كه خيلي برامون درد آور بود . چاره اي نداشتيم . براي راحتي همگي مخصوصا&qu...
27 ارديبهشت 1393

عکسهای روز اول

خلاصه مسافر کوچولوی ما از راه رسید و همه دنیا رو واسه ما عوض کرد . توی این لحظه ها بود که   سوسن حال و هواش با همه فرق داشت . کمی درد و کمی خنده ...... چشمانی که فریاد های زیادی رو در برداشت که مراعات حال دیگران رو می کرد ...... همه می اومدن ملاقات . دوست و برادر عزیزم عمو الیاس هم با الیزا خانم همون اول اومدند تا ما رو حسابی سرافراز کنند . من که فقط حسابی گیج می زدم . فقط فکرم به یه چیز مشغول بود اونم......................... ستایش     ...
25 ارديبهشت 1393

تولدت مبارک

  شايد زندگي آن جشني نباشد که آرزويش را داشتي حال که به آن دعوت شده اي، زيبا برقص بوک مارک ها شبی عجیب در انتظارمان بود....... دیدن روی ماهی که ۹ ماه به انتظارش بودیم .... سوسن سرشار از استرسی بود که نمی خواست اونو به ما نشون بده همگی دور هم جمع بودیم . هر دو تا بابابزرگ - مامان بزرگها - خاله ها - دایی و زندایی حسین - و مسعود - عمویی که خیلی عجله  داشت . هیجان و خوشحالی از طرفی - بی قراری و اضطراب از طرفی دیگه مانع خوابمان می شد . قبل  خواب خیلی فکر کردم که واسه فردا چه کارهایی انجام بدم . تا اینکه بالاخره صبح ساعت ۷:۴۵ دقیقه از  خونه رفتیم سمت بیمارستان مهر. ...
18 مهر 1391
1